بدن مادر جان لج کرده،با من،با پدر،از همه مهمتر با غذاها.

برایش غذای رژیمی درست کردم اندازه ی دو تا قاشق چایی خوری هم نخورد،

اعصابم رفته روی ویبره،از دست مادر جان نه،

از دست آن خانوم توی سریال که عشق اساطیری اش را در کمتر از چند ماه

فراموش کرده و رفته سراغ یک مرد زن مرده با بچه اش،

از اینکه آدم ها انقدر زود همدیگر را فراموش میکنند دوست دارم گریه کنم،

پس من چرا رابطه های خیلی کوچک هم سال ها درونم ادامه پیدا میکند.؟

شنبه بخیه های دست مبارک را میکشم،

شنبه آخرین کتاب ترم جدید را هم میخرم،

شنبه برای تولد در پیش هم کادو میخرم،

و شنبه باید شروع کنم به خواندن برای ترم جدید،

دقیقن من از آن دسته آدم هایی هستم که همه ی کارهایشان را میگذارند برای شنبه،

ترم قبل سرم تا زانو کلاه رفت،

انقدر همه چیز را خوانده بودم که همه چیز فراموشم شد،

خودم را به زور به ۱۵ رساندم،این ترم اما  به روش ابینگهاوس میخوانم.

وضعیت خانه یک ماهی میشود که بحرانی ست و گویا هیچ ایده ای برای عادی شدن ندارد

صبوررم اما من،

دلم لک زده برای قدم زدن میان قفسه های یک کتابفروشی بزرگ و بوی کاغذ تازه

اما،

همین که هوای سرد بیرون به دستم میخورد،کرخت میشود و شروع میکند به تیر کشیدن.

و در این میان خواب هنوزم بدون هیچ اغراقی بزرگترین بخشایش نظام خلقت به انسان است.


مشخصات

آخرین جستجو ها