تنهایی پُر هیاهو



ھانتا باخودش اعتراف میکند :

من می توانم به خودم تجمل مطرود بودن را روا بدارم ھرچند که ھرگز مطرود نیستم،

فقط جسمأ تنھا ھستم تا بتوانم در تنھایی ای به سر ببرم که ساکنانش اندیشه ھا ھستند،

چونکه من یک آدم بی کله ازلی- ابدی ھستم و انگار که ازل و ابد از آدمھایی مثل من

چندان بدشان نمی آید.

((تنھایی پُرھیاھو _ یھومیل ھرابال))


بدن مادر جان لج کرده،با من،با پدر،از همه مهمتر با غذاها.

برایش غذای رژیمی درست کردم اندازه ی دو تا قاشق چایی خوری هم نخورد،

اعصابم رفته روی ویبره،از دست مادر جان نه،

از دست آن خانوم توی سریال که عشق اساطیری اش را در کمتر از چند ماه

فراموش کرده و رفته سراغ یک مرد زن مرده با بچه اش،

از اینکه آدم ها انقدر زود همدیگر را فراموش میکنند دوست دارم گریه کنم،

پس من چرا رابطه های خیلی کوچک هم سال ها درونم ادامه پیدا میکند.؟

شنبه بخیه های دست مبارک را میکشم،

شنبه آخرین کتاب ترم جدید را هم میخرم،

شنبه برای تولد در پیش هم کادو میخرم،

و شنبه باید شروع کنم به خواندن برای ترم جدید،

دقیقن من از آن دسته آدم هایی هستم که همه ی کارهایشان را میگذارند برای شنبه،

ترم قبل سرم تا زانو کلاه رفت،

انقدر همه چیز را خوانده بودم که همه چیز فراموشم شد،

خودم را به زور به ۱۵ رساندم،این ترم اما  به روش ابینگهاوس میخوانم.

وضعیت خانه یک ماهی میشود که بحرانی ست و گویا هیچ ایده ای برای عادی شدن ندارد

صبوررم اما من،

دلم لک زده برای قدم زدن میان قفسه های یک کتابفروشی بزرگ و بوی کاغذ تازه

اما،

همین که هوای سرد بیرون به دستم میخورد،کرخت میشود و شروع میکند به تیر کشیدن.

و در این میان خواب هنوزم بدون هیچ اغراقی بزرگترین بخشایش نظام خلقت به انسان است.


نمیشود،نمی توانی،اشتباه میکنی،نیاز به کمک داری.

اینها ثقیل ترین واژه ها برای مردی ست که عمرش را برای دیگران زندگی کرده.

آدم وقتی با پدرش که در این سال ها شانه هایش خمیده،موهایش کم پشت و سفید تر

و حواسش متزل تر شده صحبت میکند باید بیشتر حواسش به واژه ها باشد،

باید حواسش باشد که پدر با تصویری از خودش زندگی میکند که هنوز دست واقعیت به آن نرسیده.


زمان همان قدر که میشود مرهم دل آدم باشد،میتواند روانت را خراب و آرامشت را بهم بریزد

میشود بعد از یک بحران فکر کنی گردش مکانیکی و تکراری ساعت که

دست دراز و کوتاه هیچکس نمیتواند چوب لای چرخش کند چه اجبار دل نشینی ست،

اما درست اولین قدم بعد از این سبک سری لذت بخش صدای حرکت

بی رحمانه ی چرخدنده هایی ست که دلهره ی ادامه ی هستی را یاد آوری میکند.

دلهره ی اینکه هزار و یک بحران بی شباهت به هم دیگر مانده که نمیکُشد،

که لبریزت میکند بعد مجبورت میکند ادامه دهی،بایستی و تحمل کنی.

فلاسفه ترسناک ترین تعریف را از زمان دارند:

زمان وجود ندارد بلکه با آغاز و پایان یک اتفاق معنا میابد.


ھانتا باخودش اعتراف میکند :

من می توانم به خودم تجمل مطرود بودن را روا بدارم ھرچند که ھرگز مطرود نیستم،

فقط جسمأ تنھا ھستم تا بتوانم در تنھایی ای به سر ببرم که ساکنانش اندیشه ھا ھستند،

چونکه من یک آدم بی کله ازلی- ابدی ھستم و انگار که ازل و ابد از آدمھایی مثل من

چندان بدشان نمی آید.

((تنھایی پُرھیاھو _ یھومیل ھرابال))


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها